ياران آفتاب
« حبيب بن مظاهر»
پيرمردي سالخورده و سپيد موي با چهره اي نوراني وقتي شنيد امام زمانش از مدينه مهاجرت كرده و زير بار بيعت با يزيد نرفته است بزرگان كوفه را جمع كرد تا مفهوم اين هجرت را برايشان آشكار سازد .
دوستداران و دلدادگان ولايت دور هم جمع شدند و نامه ها به امام نوشتند و او را به كوفه خواندند ، هر چند جز عده قليلي برعهد خود پايدار نماندند .
حبيب بن مظاهر اسدي همان بود كه نامه نوشت و بر سر عهد و پيمان از جان گذاشت. او كه از قبيله بني اسد بود و از بزرگان كوفه در قيام مسلم بن عقيل به همراهي مسلم بن عوسجه كه دو يار قديمي بودند شركت جست اما ورود بن زيادو ايجاد جو رعب و وحشت باعث شد تا بين ياران فاصله بييفتد و مسلم بن عقيل تنها بماند ،از طرفي حبيب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه به طرف كاروان امام حركت كردند و در ياري رساندن به امام از هيچ كاري كوتاهي نكرد ند ،تا جايي كه براي يارگيري روز تاسوعا حبیب از كربلا خارج شد و به قبيله خود رفت و توانست نود نفر را همراه خود كند و چون خبر به عمر سعد رسيد چهار صد نفر را به مقابله با آنها فرستاد و آنها را تاراند امّا حبيب توانست دوباره به سپاه امام بازگردد .
حبيب در شب عاشورا از كساني بود كه خوشحال بود و ميگفت فاصله ما تا بهشت به اندازه حمله دشمن است به ما ،چرا خوشحال نباشيم؟
در باره نحوي شهادت او نوشتند ،آن هنگام كه حضرت امام حسين (ع) قصد اقامه نماز كرد ، يكي از دشمنان صدا زد كه نماز او پذيرفته نيست ،در اين هنگام حبيب فرياد زد كه نماز خاندان رسالت قبول نيست و نماز تو قبول است؟ و با شمشير بر صورت اسبش زد و او زمين خورد ياران آن ملعون براي نجات رفيقشان حمله كردند و نبردي بين آنها و حبيب در گرفت كه به شهادت تاريخ حبيب عده اي از آنهارا ازبين برد تا شخصي بنام« بديل» ضربه اي به اوزد كه از اسب پايين افتاد و ديگري نيزه اي به او وارد كرد. بديل خود رابه حبيب رسانيد و سر از بدنش جدا كرد و در نهايت شد آنچه سالها به انتظارش نشسته بود.